...

...

 

در تاریک روشنی بعد از غروب

چشمم به آیینه بغل ماشین افتاد

تو را درآیینه دیدم

شوک عجیبی بود

کمربند راننده نصف صورتم را پوشانده بود

تو بودی!

صورتم را قدری جابجا کردم تا نیمه اش از پشت کمربندبیرون بیاید

خودم بودم!

تکرار کردم

نیمی تو بودی

و همه من بودم.

هیچ وقت در این ۱۰ سال کسی نگفت من و تو شباهتی به هم داریم

ولی تصویر نیمی از من در آیینه راننده تو بودی.

از صبح همه به من گفته بودند:امروز خوشگل شدی!

 

نیمه ام را با خود برده ای...

شاید هم خودم نیمه ام را داده ام تا رهایم کنی

دیگر از آن نامه های کودکانه مان به هم

 که ۳ سال پیش دیدم همه شان را جمع کرده ای و

کوهی شده بودند خبری نیست

برای من آن نامه ها جایشان را به این وبلاگ داده اندو

برای تو  به ایمیل...

دیگر هیچ کدام ارزشی ندارند