...

...

 

اولین جلسه کلاس رقص اسپانیولی(مثل اینکه درستش اسپنیش ا!)

 

سحر هم اون ور دنیا داره زبون اسپانیولی یاد می گیره.

قراره در آینده اگه دوتامون به پیسی خوردیم اون بخونه منم برقصم!

:)

 

راستی:کامنت این نوشتمو باز می ذارم که این کاوه این قدر غر نزنه! فقط کاوه اگه کسی کامنت نذاشت و دل من شکست من می دونم و تو!

و یه چیز دیگه اینکه این نوشته قبلی خیلی خوب بود چون که کلی از دوستان نگرانم شدند و راه حل هایی پیشنهاد کردند.من اینجا بهترین راه حل رو به دوستانی که مشکل مشابه دارند اعلام می کنم که:سوتین نپوشید ولی اگه نگران معلوم شدن نوکش هستید چسب بزنید نوکش را!

؛)

 

از چه چیز این دو برآمدگی

اینچنین احساس خطر می کنید

که در طول تاریخ

ما را

مجبور به بستن

کرست کرده اید؟

 

 چی کار کنم ؟

حوصله ندارم.

یه ذره برو اونطرف تر

این قدر نیا نزدیک!

آخه بوی گندش می یاد همه جا.

اه! نه! بوسم نکن!

گفتم که حوصله ندارم!

نمی دونم چرا اینجا هم بو می یاد!

بوی گند جنگ رو می گم.

 

 

به من گفت:هیچ وقت شکست ها فراموش نمی شوند.تو هم زحمت نکش!فراموش نمی شود.  

می بینی چه طور با من اینگونه حرف می زنند؟

*

در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست

دل من که به اندازه یک عشق است

به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد

به زوال زیبای گلها در گلدان

به نهالی که تو در باغچه مان کاشته ای

و به آواز قناری ها

*

گلدان گل ناز من ۱۳ غنچه جدید داده است.

بهانه ای کافی برای شادی ام

گل های من رو به زوال نروید!

گلهای من ۱۳ تا هستند...

*

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد

در فاصله رخوتناک دو هماغوشی...

*

du

du hast

du hast mich

*

سبز خواهم شد

می دانم

می دانم

می دانم

و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت

*

پرستو ها را زمان با خود برده است.

پرستویی نمی بینم.

پرستویی ندیده ام.

*

پسرانی که به من عاشق بودند

هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند

که یک شب او را باد با خود برد...

*

هم موهایت در هم بودند

هم گردنت باریک و

هم پاهایت لاغر

ولی نه شبی بود

و نه بادی...

 

 

در تاریک روشنی بعد از غروب

چشمم به آیینه بغل ماشین افتاد

تو را درآیینه دیدم

شوک عجیبی بود

کمربند راننده نصف صورتم را پوشانده بود

تو بودی!

صورتم را قدری جابجا کردم تا نیمه اش از پشت کمربندبیرون بیاید

خودم بودم!

تکرار کردم

نیمی تو بودی

و همه من بودم.

هیچ وقت در این ۱۰ سال کسی نگفت من و تو شباهتی به هم داریم

ولی تصویر نیمی از من در آیینه راننده تو بودی.

از صبح همه به من گفته بودند:امروز خوشگل شدی!

 

نیمه ام را با خود برده ای...

شاید هم خودم نیمه ام را داده ام تا رهایم کنی

دیگر از آن نامه های کودکانه مان به هم

 که ۳ سال پیش دیدم همه شان را جمع کرده ای و

کوهی شده بودند خبری نیست

برای من آن نامه ها جایشان را به این وبلاگ داده اندو

برای تو  به ایمیل...

دیگر هیچ کدام ارزشی ندارند

 

لبانم را دوست دارد

 بدون ماتیک.

وقتی لباسم را در می آورم

و نگاهم می کند

از سینه های کوچکم خجالت نمی کشم.

وقتی از من انتقاد می کند عصبانی نمی شوم

چون می دانم نشانی از نمایش قدرت ندارد.

لحظات سکس برای هر دومان هست

نه لحظاتی فقط برای من و لحظاتی فقط برای او.

حتی از دیر شدن اصلاح موهای بدنم

جلوی او خجالت نمی کشم.

و وقتی با او هستم

زیر پرچم شخصیت او گم  نمی شوم.

...

چون او هم مثل من یک زن است.

 

 

 

ملحفه هایم را شسته ام

زیاد

 

اما هنوز شبها

بوی تن تو را

می شنوم.

 

رهایم کن

 

نمی دانم

چرا هر وقت می خواهم

اسمت را صدا بزنم

صدایم می گیرد.

 

فکر کنم این روزها سیگار زیاد می کشم.

 

هیچ وقت فکر می کردی در عرض یک سال این اندازه همه چیز عوض شود؟

قطعا فکر نمی کردیم.

لحظه ای که لبانم را می بوسیدی و می گفتی نمی توانی نبودنم را تصور کنی

حدس می زدی ممکن است یک سال بعد در آغوش و برای کسی باشی که با او به من خیانت کردی؟

قطعا فکر نمی کردی.

نارسیسیمم وقتی اوج می گیرد که خود را این اندازه قوی می بینم که در این مدت کوتاه فقط خاطره ای گنگ از تو درونم به جا گذاشته ام.

حتی وقتی سعی می کنم صورتت را دقیق به خاطر بیاورم  نمی توانم ...فقط هاله ای است...

من از تو دلگیر نیستم برای تصور نکردن های بودنم و برای حرفهایی که با آنها مرا به رویا می بردی...فقط یادم داده ای که دیگر با این حرفها به رویا نروم...فقط لذتی لحظه ای از این حرفها ببرم و آینده ام را با این حرفها نبینم.

می گویند کلا شکاک و سخت شده ام در احساسات ولی من می دانم حسم چیست و نمی دانم کلمات شک و سخت گیر شایسته اش هستند یا نه ولی چیز بدی نیست...

لذات لحظه ای ام بیشترند و عذابم در آینده کمتر.

یادم است با تو زندگی کرده ام زمانی دور

نه ۸ ماه پیش

دور...خیلی دور

یادت است با من بحث می کردی که عشق چیز کثیفی است؟پاکی یک رابطه معمولی را ندارد؟

الان می فهمم چرا این طور فکر می کردی

چون تو از منظر خودت عشق را می دیدی.

شاید شب قبل از آنکه به من بگویی عاشقم هستی

با او یا کس دیگری بودی.

خب حق داری!چیز کثیفی است.

من هم حق دارم.زمان می برد شستن این کثافت از ذهنم.

شاید می دانستی به فاصله ۲ ماه می توانی عاشق کس دیگری بشوی.

خب حق داری!چیز کثیفی است.

چیزی مثل این پروانه های خاکستری تابستان که دور چراغ می گردند در ذهنم وول می خورد

نمی دانم چیست

کلمه ای برایش ندارم.

شاید اگر تورا

زیر خروار آوار ببینم که یک پایت قطع شده است

و پای دیگرت را می خواهی نجات دهی

و احتیاج به کمک داری

کمکت نکنم

و  نظاره گرت باشم.

خشم عجیبی است؟کثیف است؟ به همان کثافت عشق تو.

راستی یادم است که خانه ات قدیمی بود

شاید اگر زلزله بیاید زیر آوار بمانی!

می دانی آن موقع که بحث زلزله داغ شده بود به تنها چیزی که فکر می کردم که اگر زلزله بیاید

اولین کاری که می کنم حتی بدوت اینکه از مادر و پدرم خبر بگیرم این است که دنبال تو بیایم؟

چون تو تنها بودی.چون خانه قدیمی ات مرا به می ترساند.چون عشقی بود.

فکر کنم نگفته بودم اینها را.

ممکن است با این نوشته تهمت نفی اثباتی بودن این حرفها را به من بزنند

ولی من که می دانم چیست!

آیا از نفرتم به آن پسرکی که ۷ سال پیش مرا ندید کم شده است؟ یا از خشمم؟

آیا نفی اثباتی است؟

غیر از احساساتت

تفکراتت هم سطحی بود و کم کم مرا هم در آن گرداب سطح فرو می بردی.

ممنون که متوجه گردابم کردی.

.

.

 

 

 

 

هر وقت می خواهمت نیستی

هر وقت که می خواهمت

 کنارم باشی

در آغوشم باشی

گوش کنی

همدردی کنی

کمکم کنی

نیستی.

عذابم می دهد

مثل کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه.

باش

کنارم باش

چیزی بیشتر نمی خواهم.